در عمارت ویژه ی خویش پیمانی می بندد با سوگلی چشم عسلیش
شهره ی شهر می شود به درک عمیق و فهم بسیار
به شعله ای آذین می بندد مشعل های چوبی نیم سوخته را
و آوای تنهاییش طنین می اندازد در کوهستانی مه آلود
در کسادی بازار نوبرانه ی فصلی ,گل سرسبد معرفت دور هر حریمی را طواف می کند
در آسمان آبی عشق ؛تکه ابری سفید است
و بر زمین بایر شوره زار؛کاکتوسی به گل نشسته
در مرداب ؛آبی ترین نیلوفر
در گذر گاه بهشت؛ برگه ی شیفتگی بر باد می دهد
و در هشت دالان مینویی در جامه ای زربفت؛ دلق درویشی به حراج گذاشته
سقای ارس با کوزه ی شکسته در پستی و بلندیهای کوهستان سه تار می نوازد
و پژواک "آپاردی سیللر سارانی" را با ریتم" کوچه لره سو سه پیشم"
وپارازیتهای " آراز سنن کیم گیشدی "را چنان با مهارت تلفیق می کند که تا هفت اقلیم را در رویایی کابوس وار؛ دربند دالان های مخوف قصرهای شیشه ای خسروان تاجدار به سلولهای انفرادی تبعید می کند
سپیده ای می دمد
ژاله ای معلق می ماند بر گلبرگ وحشی یاس
مواج ترین خیزاب ؛از محفل یاران مهجور مانده
و یلداترین سوز زمهریر بر پوسته ی شهر جامه ی سیاه می پوشاند
پتک بی کسی شیردلان؛ دل هیچ کوهی را نمی لرزاند
اساتید عشق هیچ نو آموزی نمی پذیرند
نازنینی آرام نمی گیرد در هیچ آغوشی
سحرگاهان شقایق های دشت بر عندلیبان مست نعره می زنند
و نوای خوششان به حزن دل به سوز حزین به گوش می رسد
جماعت با سیرتهای چرکین هر چه سرخاب و سفیداب و سرمه و بسمه می مالند به چرکاب و خوناب بدل شده
و هیبت انسانی در پس هیئت نامردی به نامرادی بر تن نزارشان زار می زند
این بیشه ی زرد محصول بهاریست که از تلفیق باورهای سفید به حیله های مزورانه بر خاک شرق بر پردیس عجم و فردوس عرب و سرزمین آریایی کوروش دیریست ریشه کرده
و تارزان می پرورد و رابین هود طلب دارد و...رستم می جوید و مجنون کم دارد