ننه جان غریبید؟از صبح اینجا نشستید؟!اگه دنبال خونه ی کسی می گردید کمک کنم؟!
:نه ،پسرم منو گذاشته اینجا رفت گردو بگیره الان میاد دیگه
:آخه شما چهار ساعته نشستید اینجا ،پاشید بریم خونه ی ما ،همین کوچه است تا شما ناهار بخورید و یه کم استراحت کنید پسرتون هم میاد
به خادم مسجد می سپارم اگه اومد بهش بگه ...
:نه مزاحم نمیشم پسرم...
:حاج خانم !مزاحم چیه
ننه م از دیدن شما خوشحال میشه حتما،همسن و سال خودتونه و مثل شما مهربونه،
:آخه...اما!
:ساکتونو بدین من!
پیرزن با تردید بلند شد،نگاهی بدور وبر انداخت و چادرش را تکاند!!
تا پاسی از شب با مادرم درد دل می کردو گاهی با نگرانی به ساعت نگاهی می انداخت،از صبح اول وق که نماز خوانده بود مثل مرغ سرکنده جلز و ولز می کرد و بی قرار بود :نکنه اتفاقی برای پسرم افتاده باشه!
نکنه تصادف کرده !؟
نکنه بلایی سرشو اومده باشه ؟
لعنت بر شیطان
:آدرس خونه تون یا شماره پسرتونو دارید؟!
:بله پسرم !باید برم ،خونواده ی شما خیلی بمن محبت می کنند اما من دلم شور میزنه!میشه منو ببری ترمینال؟
مادرم با نگاهش بمن فهماند که باید خودم ببرم و برسانم
ساک کوچکش را برداشتم وبا وانتم راهی شدیم ،از دهکده ی ما تا س.. دو ساعت و نیم بیشتر راه نبود
آدرس خانه ی پیرزن سرراست بود،با راهنماییش زود به مقصد رسیدیم
از پلاکاردها و بنرهای مشکی روی درو دیوار کوچه و جلوی منزل رنگ از روی پیرزن پرید ،با لرز وترس پرسید:کی مرده ؟!
:آقای مهندس احمدی
بدین وسیله فوت مادر مکرمتان را بشما و خانواده ی داغدارتان تسلیت عرض می کنیم
خواندم ،بلند خواندم و ایکاش نمی خواندم ...صدای خرد شدن دل پیرزن ،کمرم را خرد کرد
:برگرد پسرم! اگه جماعت منو ببینند آبروی پسرم میره...
فرامرزی
برداشتی آزاد ازیک ماجرای واقعی